دختر فراری
دیگه این وضعیت برایم قابل تحمل نبود.
افکار زیادی به سرم هجوم آورده بود که از همه اونها واهمه داشتم ولی قدرت راندن آنها را از مغزم نداشتم.
ناگهان به فکر بیژن افتادم.
توی تمرینهای تنیس با اون آشنا شده بودم، آشنایی مختصری باهم داشتیم و چند بار هم با هم بازی کرده بودیم.
علت آشناییمون هم این بود که زبان مادری من رو خوب حرف میزد و چندسالی هم توی شهر زادگاه مادرم که یک شهر دانشگاهی بود به تحصیل مشغول بوده.
دکترای دارو سازی داشت ولی نمیدونم توی ایران چیکار میکرد. خودش یه بار گفته بود که تجارت میکنه.
یه ویلای قشنگ تو شمال داشت که میگفت فقط یکی دو هفته یک بار بهش سر میزنه. عکسهای اون ویلا رو بهم نشون داده بود.
یه جنتلمن واقعی بود.
یه جورایی باهاش احساس نزدیکی میکردم چون اون هم توی یک حادثه رانندگی همسرش رو از دست داده بود و با مادر و پسر 2 سالهاش تنها زندگی میکرد.
رفتارش خیلی شبیه به پدرم بود و از اون دسته مردهایی بود که خودش رو وقف بچهاش کرده بود.
به خودم گفتم برای اینکه از دست همه راحت بشم و (راستش پدرم رو آزار بدم و نگرانش کنم) بهترین موقعیت رو در اختیار دارم برای همین گوشی تلفن رو برداشتم و شروع کردم به شماره گرفتن.
....... 0912
عقربههای ساعت چوبی بزرگی که روی دیوار روبروی تختم در اتاق آویزان بود، ساعت حدود 3 نیمه شب رو نشون میداد.
از جام بلند شدم و همینطور که گفتگوی تلفنی خودم رو با بیژن مرور میکردم، پیش خودم میگفتم چقدر خوبه آدم دوستی به این خوبی داشته باشه، 2 ساعت تموم به حرفهای من گوش داد و بعد از اینکه دید نمیتونه من رو از تصمیمی که گرفتم منصرف کنه قبول کرد که چند هفتهای ویلا رو در اختیارم بذاره.
چندتا لباس برداشتم و با بی دقتی اونها رو توی کوله پشتی ریختم، یه خورده خرت و پرت هم بهش اضافه کردم و زیپ اون رو به آهستگی برداشتم، یه دست لباس راحت تنم کردم و آرام و بدون صدا از درب اتاق بیرون اومدم.
پلهها رو به آهستگی طی کردم و بعد از رد شدن از راهرو دستم روی دستگیره درب خشک شد.
چند لحظهای مکث کردم ولی دیگه دیر شده بود.
نه توان موندن داشتم و نه میتونستم پدرم رو به خاطر این بلایی که به سرم آورده بود ببخشم.
از لابلای شیشههای رنگی درب چوبی بزرگی که راهرو و بالکن بزرگ جلوی حیاط رو از هم جدا میکرد، چشمهایم به حیاط خیره شده بود.
اون پژوی 206 مسی رنگ تیپ 6 با رینگهای اسپورت قشنگ هم که وسط حیاط پارک شده بود هم نمیتونست من رو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنه.
توی فکر پریشونم داشتم با سکوت فریاد میزدم که دیگه نمیتونین من رو مثل یه بچه گول بزنید....
من دیگه بزرگ شدم.
آره باید بپذیرین که بزرگ شدم.
خودم به همتون نشون میدم که بزرگ شدم.
دستگیره درب رو به آهستگی چرخوندم و خودم رو از لای درب به بیرون کشیدم، همینطور که با حسرت چشم از اون ماشین بر نمیداشتم درب حیاط رو هم بستم و سرپایینی خیابون رو با احتیاط پیش گرفتم.
پیچ خیابون رو که رد کردم بیژن رو دیدم که داخل اتومبیل مشکی رنگش با دست بهم اشاره کرد.
بدون معطلی عرض خیابون رو طی کردم و بعد از اینکه خودم رو روی صندلی جلو انداختم، درب ماشین رو بستم.
انگار بیژن هیچ عجلهای برای راه افتادن نداشت.
به آرومی سرم رو بالا آوردم و به چشمهای مهربونش که انگار داشت بهم التماس میکرد برگردم نگاه کردم.
تقریبا نیم ساعتی باهام حرف زد ولی من با لجاجت بهش گفتم اگه از اینکه بهم کمک کنی پشیمون شدی بگو تا راحتت بذارم و برم، من دیگه راهی برای برگشتن ندارم و اگه نمیتونی به قولی که بهم دادی عمل کنی، عیبی نداره، من میرم و یه فکری به حال خودم میکنم.
با حسرت نگاهی به من انداخت و بدون اینکه دیگه حرفی بزرنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
توی پیچهای جاده چالوس به آرامی حرکت میکردیم، حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ولی جو سنگین داخل ماشین به طور مشخص هر دوی ما رو ناراحت کرده بود.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و زیر چشمی به بیژن نگاه میکردم.
کاملا مشخص بود که فقط حواسش به رانندگی نبود، دائم زیر لب یه چیزی میگفت و گاهی لب میگزید یا لبخند زیبایی روی لبهاش نقش میبست ولی عمر هر کدوم فقط تا پیچ بعدی دوام میآورد.
انگار داشت با کسی نجوا میکرد، بعضی وقتها هم قیافه آدمی رو به خودش میگرفت که منتظر شنیدن جواب از یه نفر دیگه است.
همینطور که به رفتارش چشم دوخته بودم، تمام حرفهایی رو که قبل از راه افتادن بهم زده بود رو دوباره از ذهنم میگذروندم.
((( ببین نغمهجان فکر نکن که با این کارت میتونی به کسی ثابت کنی که بزرگ شدی، بلکه داری به همه ثابت میکنی که چه روحیه متزلزلی داری، با این کارت پرده حرمت رو از بین خودن و جامعهای که محکومی در اون زندگی کنی داری از بین میبری، فقط کافیه که کمی هم بی عقلی چاشنی کنی تا برچسب یه دختر فراری تا عمر داری رو پیشونیت بچسبه، اگه به خودت فکر نمیکنی به اون پدر بدبختت فکر کن که خودش رو از همه مواهب یک زندگی لذتبخش محروم کرده تا بتونه همه آرزوهاش رو توی زندگی و آینده تو ببینه، باور کن به این علت اون ماشین رو برات نخریده بوده که میترسیده چون گواهینامه نداری برات مشکلی پیش بیاد، حالا هم که میگی رفه برات خریده، باور کن من هم اگر جای اون بودم همین کارها رو کرده بودم، آخه بی انصاف یه کمی هم به اون فکر کن، نمیگی صبح وقتی بفهمه تو چیکار کردی ممکنه سکته کنه و ... ))) خیلی حرفهای دیگه.
پیچیدن ماشین به داخل یه سرازیری، صدای چند بوق ممتد و ترمز ماشین من رو از خواب بیدار کرد.
به اطرافم یه نگاهی انداختم، هوا هنوز تاریک بود و درب آبی رنگ کوتاهی که در مقابل نور قوی ماشین قرار گرفته بود تقریبا تنها چیزهایی بود که میتونستم ببینم.
چشمهام رو با دست مالیدم و به بیژن نگاه کردم، با قیافهای که خیلی آروم به نظر نمیرسید به جلو نگاه میکرد چند بار دیگه دستش رو روی فرمان کوبید.
این بار با صدای بوق چند چراغ در داخل کلبهای که در مقابل عمارت زیبای کنارش خیلی کوچک و حقیر به نظر میرسید ولی زیبایی اون رو هم نمیشد نادیده گرفت روشن شد.
لحظهای بعد جوان بلند قدی از داخل کلبه بیرون آمد و به طرف ما دوید، ضمن اینکه با قیافه خواب آلودش سعی میکرد چهره کسی رو به خودش بگیره که از دیدن بیژن خوشحال شده درب رو باز کرد و دستش رو به نشانه سلام بالا آورد.
هیچکدوم از این کارهاش نمیتونست این واقعیت رو در چهرهاش پنهان کنه که از اینکه این موقع با صدای گوش خراش چندتا بوق بیداش کرده بودیم و هنوز هم منگ خواب بود، کفرش در آمده بود.
کولهام رو از روی صندلی عقب برداشتم و از ماشین پیاده شدم، همینجوری که با نگاه کنجکاوانهای اطراف رو بررسی میکردم پشت سر بیژن راه افتادم و بعد از بالا رفتن از پلههای عریض و سفیدرنگ وارد عمارت زیبایی شدیم.
بیژن مستقیما من رو به طبقه بالا و داخل یک اتاق خواب بزرگ راهنمایی کرد و بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه درب رو بست و خارج شد.
صدای پاهاش رو که از پلهها پایین میرفت تعقیب کردم و وقتی مطمئن شدم که به پایین رسیده لای درب رو باز کردم و نگاهی به پایین انداختم، بیژن در مقابل درب عمارت ایستاده بود و با اون جوانک بلند قد صحبت میکرد، چیزی رو از داخل جیب کتش بیرون آورد و به او داد، سپس به داخل برگشت و درب رو پشت سرش قفل کرد و ضمن اینکه کتش رو از تنش در میآورد با سرعت پلهها رو طی کرد و به طرف اتاق من آمد.
در یک لحضه قلبم از تپش ایستاد، احساس میکردم خون توی رگهام منجمد شد.
هنوز تو ذهنم داشتم فکر میکردم که پدرم سنگ تموم گذاشته، یه همچین کاری دیگه میتونست من رو خیلی لوس کنه و ....
توی افکار خودم غوطه ور بودم و داشتم قضیه رو سبک، سنگین میکردم که حتما سوئیج ماشین هم توی جعبه موبایل قرار گرفته و حتی پدر نمیتونست فکر کنه تا چه حد منو سورپرایز کرده.
تازه داشتم قدرت بستن دهانم رو که از تعجب تا اون موقع باز مونده بود رو پیدا میکردم که صدای پدرم رو شنیدم که مثل یک پتک سنگین خورد توی سرم.
(عزیزم تولدت مبارک، انشاالله گواهینامهات رو هم که گرفتی ماشینت رو تحویل میگیری)
جرات اینکه سرم رو بلند کنم و تو تو چشمهای دوستام نگاه کنم رو نداشتم.
دوست داشتم زمان در همون لحظه متوقف بشه تا من مجبور نباشم باز هم قیافه دوستهام رو که حالا صدای فکر کردنشون رو هم میشنیدم، ببینم.
حتی صدای خنده بعضی از اونها که براحتی در سکوت مطلق اتاق پذیرایی قابل شنیدن بود هم نمیتونست من رو وادار به عکسالعمل کنه.
حال آدمی رو داشتم که توی یه کویر سوزان، در چله تابستان، وسط ظهر، زیر تیغ آفتاب یه سطل یخمک با طعم آناناس روش بریزند.
حتی جرات بازکردن جعبه را هم نداشتم، نمیدونم این ماجرا چقدر طول کشید ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که پدرم مضطرب در طول و عرض پذیرایی راه میرفت و به خودش ناسزا میگفت.
من هم گوشه کاناپه نشسته بودم و خاله جان هم در حین اینکه بزور میخواست یه چیزی رو تو حلق من بریزه، با اون لهجه افتضاح موقع فارسی حرف زدن که همیشه داشت، بهم میگفت لااقل این جعبه را ول کن، بذارش رو میز، ... اصلا نمیفهمیدم چی میگفت.
یه نگاهی به دور و برم انداختم دیدم هیچکس نیست.
از اینکه مجبور نبودم تو صورت دوستام نگاه کنم، احساس رضایت کردم.
تمام قوایی که برام باقی مونده بود رو جمع کردم و خودم رو از روی کاناپه کندم و همینطور که تلو تلو میخوردم به سمت پلهها رفتم تا بتونم به اتاق خودم برم.
حتی تحمل نگاه خاله جان رو که با دلسوزی نگاهم میکرد رو نداشتم.
درب اتاق رو که قفل کردم تازه انگار چند تن فشار از روم برداشته شد و بغضم ترکید.
در تمام عمرم حتی فکر نمیکردم یه نفر رو بشه تا این حد کنف کرد.
در طی 4 روزی که خودم رو توی اتاق حبس کردن بودم و حتی به التماسهای خاله جان برای اینکه حداقل یه کم آب بخورم توجه نمیکردم، دائم چشم انتظار این بودم که پدرم بیاد، بزور در رو بشکنه و سر من رو توی آغوش خودش بگیره.
حتی توقع عذر خواهی هم نداشتم ولی دریغ.
حتی صدای اون رو هم دیگه توی خونه نمیشنیدم.
حالا که فکر میکنم میبینم طفلک روی نگاه کردن به چشمهای من رو نداشته.
ای کاش بعد از مرگ مادرم، وقتی به ایران برگشتیم پدر لجبازانه در مقابل همه خانواده برای ازدواج مجددش نمیایستاد.
داشتم فکر میکردم آینده من برای خاله جان بیشتر اهمیت داشت که 2 - 3 ماه بعد از اینکه ما برگشتیم، اون هم همه که یه پیر دختر بود زندگیش رو رها کرد و با همه مشقتهایی مثل ندانستن زبان و دوری از وطن و ... که سر راهش بود، بار سفر بست و برای اینکه به تنها بازمانده فامیل عریض و طویلش نزدیک باشه به ایران آمد.
ای کاش مثل خیلیها میتوانستم به مزار مادرم پناه ببرم ولی آخه چطوری؟، بیشتر از 7000 کیلومتر با اون فاصله داشتم.
به عکسی که روی میز کنار تختم بود و در اون زن جوان زیبایی با موهای بلند و طلایی رنگش که زیر آفتاب برق میزد، کودکی رو در آغوش گرفته بود نگاه کردم.
ای کاش همون اندازه مونده بودم.
حتی اونقدر نمیتوانستم مادرم رو به خاطر بیارم که باور کنم این عکس رو پدر از من و مادرم گرفته.
وجود یک زن که بتونه عواطف یه دختر رو بشناسه یا از این اتفاق جلوگیری میکرد و یا حداقل از اتفاقات بعدی.
ای کاش پدرها میدونستند که فقط وابستگی دخترها به پدرهاشون برای اونها کافی نیست، گاهی وجود حتی یک نامادری نا مهربان میتونه برای یک دختر در مقابل هر اتفاق اهریمنی حفاظت کنه.
روی سخنم به اون پدرهاییه که به هر دلیل بدون همسر و با داشتن فرزند دختر دارن زندگی میکنند و فکر میکنند با پول یا حتی حضورشون میتوانند برای فرزندشون هم پدر باشند و هم مادر !!!
شما نه تنها سختی و مشقت تنهایی رو به خواسته خودتون برای زندگیتون انتخاب کردید بلکه یه دختر معصوم رو با خودخواهیهای ظاهر فریبانه از داشتن یه راهنما محروم کردید.
یه پدر هر چقدر هم که با از خود گذشتگی و تحمل مشقتهای تنهایی، از خود گذشتگی کنه باز هم نمیتونه جای خالی آغوش یک زن رو برای یک دختر در کانون خانواده فراهم بیاره.
همه نا مادری ها بد نیستند، از پدر خودم تعجب میکنم که تو فرهنگی سالها زندگی کرده و حتی ازدواج کرده که این گزافهها در اون جایی نداشته ولی باز همیشه ورد زبونش بود که نمیخواهم یادگار زیباترین خاطرات زندگیم رو زیر دست نا مادری بیندازم.
تنها 4 روز طول کشید که تصمیم خطرناک خودم رو بگیرم، تصمیمی که اگر یه راهنما و یا یه دوست سر راهم سبز میشد و حتی به زور من رو از انجامش منصرف میکرد،
حالا مجبور نبودم آگاهانه و از روی اراده تن به مرگ بسپارم.
حالا مجبور نبودم نگاه پر از نفرت اطرافیان رو تحمل کنم.
حالا مجبور نبودم با یک کیسه داروی اعصاب و قرصهای آرام بخش رفاقت داشته باشم.
حالا مجبور نبودم هر وقت میخوابم آرزو کنم که ای کاش دیگه بیدار نشم.
حالا مجبور نبودم تنهاییهام رو با سکوت پر کنم.
حالا مجبور نبودم به فکرهای پریشانم افسار بزنم.
حالا مجبور نبودم با وجدانم دست به گربیان باشم.
حالا مجبور نبودم خودم رو مسئول بسیاری از اتفاقات بعدی بدونم.
حالا مجبور نبودم ...
از اینکه بعضی دوستان به این زودی توانستند وبلاگ من رو پیدا کنند و از همین ابتدا هم به من لطف داشتند واقعا شرمنده هستم.
این عزیزان به من لطف کرده و آدرس این وبلاگ رو در وبلاگهاشون قرار داهاند ولی بنا به مصلحت خود این دوستان من نمیتوانم این کار را برایشان انجام دهم، با مشورتی که با دوست، برادر، همراه و پشتیبان عزیزم، سعید داشتم این احتمال را که بعد از من پلیس اقدام به کنکاش کرده و در صورت وجود چنین نشانههایی امکان مزاحمت از این طریق برای دوستان بسیار عزیزی که صرفا به دلیل سهلانگاری من دچار دردسر خواهند شد کم نخواهد بود.
از این رو پیشاپیش از همه اون عزیزانی که از این پس نیز چنین لطفی را خواهند کرد عذرخواهی میکنم.
ولی نکته جالب برای من این بود که بعضی از دوستهایی که به نوشتههای قبلی نظر داده بودند، آدرس وبلاگشون رو برام نوشتند و من هم بهشون سرزدم.
مطالب جالبی توی برخی از این وبلاگها بود که امیدوارم یکی پیدا بشه و این مطالب رو برای اطلاع اونهایی که ممکنه به بلای امثال من مبتلا شوند، برساند.
همه چیز از یک دلخوری ساده شروع شد.
پدرم برای جشن تولد من قرار بود یه ماشین بخره و من هم کلی پیش معدود دوستانی که داشتم پز داده بودم.
جشن مفصلی ترتیب دادم و حتی دوستان دوستهام رو هم دعوت کردم، قیامتی بود.
طفلک پدرم مجبور شد فقط نزدیک به ۱۰۰ کیلو شرینی خریداری کنه، تازه میوه، شربت، شکلات و در آخر شام بینظیری که فکر میکنم توی عروسی خودش هم نداده بود.
فقط جای مادرم خالی بود که البته خیلی هم چیزی از اون یادم نمیاد، تا یادم هست پدرم من رو بزرگ کرد و گاهی هم که مجبور بود به مسافرتی بره که منو نمیتوانست ببره یا مادربزرگم میامد پیشم یا تنها خاله نازنینم می افتاد توی دردسر.
خلاصه بعد از شام مفصلی که همه رو به خودش مشغول کرد نوبت هدیه ها شد و بسته های کادو پیچی شده ریز و درشت بود که باز میشد.
ولی همه اینها برای من فقط وقت تلف کردن بود چون میخواستم زودتر به آخرین هدیه که همون پژو ۲۰۶ مسی رنگ تیپ ۶ بود برسم و برای همین هم تا اونجایی که میشد سر و ته تشکرها و ماچ و بوسه ها رو هم میاوردم.
ولی مگه تمومی داشت، کار به جایی رسید که دوستام یه سری توی پذیرایی رو خالی کردند و هدایای باز شده رو به یکی از اتاقها منتقل کردند تا بشه بقیه اونها رو باز کرد.
تا اونجایی که یادم میاد حدود ساعت ۱ یا ۵/۱ بود که باز کردن هدایا به پایان رسید و چشمهای من مونده بود و تاپ تاپ قلب مهمانان و جعبه نسبتا کوچیک کادو شده توی دستهای پدرم.
یه کادوی قرمز رنگ خیلی قشنگ که با سلیقه به دور جعبه پیچیده شده بود.
دیگه تحمل نداشتم و اگه پدرم یه کم دیگه معطل میکرد غش کرده بودم ولی پدرم زود جلو اومد و بعد از تبریک گفتن به من و بوسیدن گونه هایم (که وقتی از دستشون دادم فهمیدم چقدر ارزشمند بود) جهبه را به دستم داد و خودش کمی عقب رفت.
برای یه سوئیچ جعبه بزرگی بنظر میرسید ولی پیش خودم فکر کردم حتما چیزای دیگه ای هم توش هست و پدرم چون میدونست من از هدیه اون خبر دارم، برای غافلگیر کردن من چیزاهای دیگه ای هم چاشنی کرده.
اصلا تحمل نداشتم، البته مهمان ها هم همینطور. هر چند که قلب خودم داشت از توی سینه ام بیرون میزد ولی برای اینکه حسادت بقیه دخترا رو تحریک کنم با آرامش کامل کاغد کادوی دور بسته را باز کردم و یه جعبه از اون بیرون کشیدم.
باورم نمیشد، خشکم زده بود، شده بودم مثل یک مجسمه که چشمهاش از حدقه داشت میزد بیرون.